آب و شراب دردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
آب و شراب دُردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
گرد تیره و سیاه. خاک سیاه برآمده از زمین. گرد و خاکی سیاه و مظلم: زمین آهنین شد هوا لاجورد به ابر اندر آمد سر تیره گرد. فردوسی. به هشتم برآمد یکی تیره گرد بدانسان که خورشید شد لاجورد. فردوسی. که از راه ایران یکی تیره گرد برآمد کزو روز شد لاجورد. فردوسی
گرد تیره و سیاه. خاک سیاه برآمده از زمین. گرد و خاکی سیاه و مظلم: زمین آهنین شد هوا لاجورد به ابر اندر آمد سر تیره گرد. فردوسی. به هشتم برآمد یکی تیره گرد بدانسان که خورشید شد لاجورد. فردوسی. که از راه ایران یکی تیره گرد برآمد کزو روز شد لاجورد. فردوسی
شب تاریک. شب ظلمانی و سیاه: چراغی است مر تیره شب را بسیچ ببد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه. فردوسی. دوبهره چو از تیره شب درگذشت ز جوش سواران بجوشید دشت. فردوسی. من از رشک روی تو دیدن نیارم به تیره شب اندر، مه آسمان را. فرخی. نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند. منوچهری. تاریک شد از مهر دل افروزم روز شد تیره شب از آه جگرسوزم روز. منوچهری. از هر نفسی تیره شبی در پیش است از هر قدمی بی ادبی در پیش است. خاقانی. زبان تر کن بخوان این خشک لب را بروز روشن آر این تیره شب را. نظامی. ترا تیره شب کی نماید دراز که خسبی ز پهلو به پهلوی ناز. سعدی (بوستان). در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان بدرآیی. حافظ. مددی گر به چراغی نکند آتش طور چارۀ تیره شب وادی ایمن چکنم. حافظ. چارۀ تیره شب هجر، دعای سحر است دانم اما که سحر نیست شب هجران را. یغما. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
شب تاریک. شب ظلمانی و سیاه: چراغی است مر تیره شب را بسیچ ببد تا توانی تو هرگز مپیچ. فردوسی. وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه. فردوسی. دوبهره چو از تیره شب درگذشت ز جوش سواران بجوشید دشت. فردوسی. من از رشک روی تو دیدن نیارم به تیره شب اندر، مه آسمان را. فرخی. نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند. منوچهری. تاریک شد از مهر دل افروزم روز شد تیره شب از آه جگرسوزم روز. منوچهری. از هر نفسی تیره شبی در پیش است از هر قدمی بی ادبی در پیش است. خاقانی. زبان تر کن بخوان این خشک لب را بروز روشن آر این تیره شب را. نظامی. ترا تیره شب کی نماید دراز که خسبی ز پهلو به پهلوی ناز. سعدی (بوستان). در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان بدرآیی. حافظ. مددی گر به چراغی نکند آتش طور چارۀ تیره شب وادی ایمن چکنم. حافظ. چارۀ تیره شب هجر، دعای سحر است دانم اما که سحر نیست شب هجران را. یغما. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد: کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر. سوزنی. ، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد: زردی در آفتاب بقای حسود شاه از سیر تیره سر قلم زردفام تست. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد: کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر. سوزنی. ، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد: زردی در آفتاب بقای حسود شاه از سیر تیره سر قلم زردفام تست. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی: زحل نحس و تیره روی نگر کز بر مشتریش مستقر است. خاقانی. ز خورشید تا سایه موئی بود که این روشن، آن تیره روئی بود. نظامی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی: زحل نحس و تیره روی نگر کز بر مشتریش مستقر است. خاقانی. ز خورشید تا سایه موئی بود که این روشن، آن تیره روئی بود. نظامی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
گوی تیره. کنایه از زمین: بدارنده کاین آتش تیزپوی دواند همی گرد این تیره گوی که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرامت. اسدی. که آویختست اندرین سبز گنبد مر این تیره گوی درشت و کلان را. ناصرخسرو. رجوع به تیره شود
گوی تیره. کنایه از زمین: بدارنده کاین آتش تیزپوی دواند همی گرد این تیره گوی که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرامت. اسدی. که آویختست اندرین سبز گنبد مر این تیره گوی درشت و کلان را. ناصرخسرو. رجوع به تیره شود
بدحال. (آنندراج). مکدر. ملول. غمگین و پریشان سیه بخت: چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال. مجد همگر (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدحال. (آنندراج). مکدر. ملول. غمگین و پریشان سیه بخت: چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال. مجد همگر (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه اندام. کالبد سیاه و تاریک: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز. فردوسی. فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه اندام. کالبد سیاه و تاریک: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز. فردوسی. فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا. ناصرخسرو. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) : ز بانگ تبیره به سنگ اندرون بدرید دل در شب تیره گون. فردوسی. چو روشن شود تیره گون اخترم بکشتی ز آب زره بگذرم. فردوسی. دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود. لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند. عنصری. گران گشت از رنج سیمین ستون گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون. اسدی (گرشاسب نامه). زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ که پنهان شد از گرد رخسار زنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
سیاه فام و مظلم و مکدر. (ناظم الاطباء) : ز بانگ تبیره به سنگ اندرون بدرید دل در شب تیره گون. فردوسی. چو روشن شود تیره گون اخترم بکشتی ز آب زره بگذرم. فردوسی. دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود. لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهرمن و یزدان کند. عنصری. گران گشت از رنج سیمین ستون گلش گشت گلرنگ و مه تیره گون. اسدی (گرشاسب نامه). زمین تیره گون شد هوا تیره رنگ که پنهان شد از گرد رخسار زنگ. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به تیره و ترکیبهای دیگر آن شود
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
گل تازه. گل نوشکفته: از تازه گل لاله که در باغ بخندد در باغ نکوتر نگری چشم شود آل. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219). جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی. منوچهری. فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید. خاقانی. رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز. نظامی. ، مجازاً محبوب و معشوق را گویند: آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش. خاقانی
گل تازه. گل نوشکفته: از تازه گل لاله که در باغ بخندد در باغ نکوتر نگری چشم شود آل. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219). جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی. منوچهری. فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید. خاقانی. رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز. نظامی. ، مجازاً محبوب و معشوق را گویند: آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش. خاقانی
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دُردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود